-
زخم مضراب
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 12:05
شعر زیر-از آقای نصراله مردانی-را به تقدس همهی آرزوهای شیرینی که نقش بر آب شدند و هر وقت به یادمون میاد اشک چشمامون رو میگیره مینویسم .به امید روزهایی که داغ شیرینترین آرزوها به دلهامون نمونه. امیدوارم خوشتون بیاد. من آئینه و آب را دوست دارم سحر رقص مهتاب را دوست دارم هنوز آن همه آرزوهای شیرین که شد نقش بر آب را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 08:34
من به تو برگ سبزی دادم و تو خندیدی آنقدر خندیدی که به سبز بودن برگ دستم. شک کردم شاید تو منتظر گلی سرخ بودی
-
بهشت همین جا
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 09:05
دیشب سرم را به آسمان بردم و آسمان را نگاه کردم. ستاره ها تک تک جدای از هم بودند. تنهای تنها. اما از دور به هم چشمک می زدند. تقدیرشان این بود که از هم جدا باشند اما هم را دوست داشتند. و ماه، ماه بود. تازه می فهمیدم که چرا شب، هر شب آرامش را در دلم به میهمانی می آورد.چرا وقتی شب به آسمان نگاه می کنم آرام می شوم برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 15:15
وقتی که گریه کردم گفتن بچه است وقتی که خندیدم گفتن دیونه است وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره وقتی که شوخی کردم گفتن سنگین باش وقتی که حرف زدم گفتن پر حرفه وقتی که ساکت شدم گفتن عاشقه . . . . . . . یاد گرفتم که خودم باشم، مردم هرچی می خواهند بگن
-
جنگ
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 10:36
من در وسط میدان جنگ ایستاده ام. و تو آن بالا در بین تماشاگران. تماشاگرانی که حریف را تشویق می کنند، یا نه، ساکت نشسته اند و این مسابقه را تماشا می کنند. شاید در دل تو با هر ضربه ی من غریو شادی بلند شود. شاید خواست تو از اعماق وجودت پیروزی من است و در وجودت یکه و تنها مرا تشویق می کنی، اما آهسته نشسته ای. و من منتظر...
-
فرق ما با...
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 11:05
خداوند آدمها را تنها آفرید تا وقتی که تنهایی عزیزترین کسانشان را میبینند بیشتر تنها شوند.و وقتی تنهائیشان را تقسیم می کنند بازهم بیشتر از پیش. شاید سهم ما تنهاها از سیبی که حضرت آدم در بهشت خورده خیلی بیشتر از آدمهایی باشه که توی این دنیا غرق شدهاند و فقط لذت میبرند. اونهایی که این دنیا براشون بهشته با مایی که با...
-
حرفهای دلم
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 22:23
خدایا در شب وقتی سر به آسمان می برم تا آسمان را نگاه کنم . دلم به من می گوید : من از خودم بدم می آید. از او می پرسم :چرا؟. نگاهی به من می کند و بعد با بغضی نشکفته به من می گوید : به آسمان نگاه کن به صداقتش، به پاکی و جلایش. وقتی با خودم فکر می کنم، وقتی تصویر آشفته اش را در ذهنم مجسم می کنم و حرفهای ناگفته اش را که در...