جنگ

من در وسط میدان جنگ ایستاده ام. و تو آن بالا در بین تماشاگران. تماشاگرانی که حریف را تشویق می کنند، یا نه، ساکت نشسته اند و این مسابقه را تماشا می کنند. شاید در دل تو با هر ضربه ی من غریو شادی بلند شود. شاید خواست تو از اعماق وجودت پیروزی من است و در وجودت یکه و تنها مرا تشویق می کنی، اما آهسته نشسته ای. و من منتظر شنیدن صدای تشویق همگان و منتظر شنیدن صدای تو که از همگان مهمتر است. صدایی نمی آید. به فکر فرو می روم. خیالات مرا می برد. یعنی چه شده؟ اصلا برایت مهم نیست. اینکه ببرم یا ببازم. اصلا برای چه من می جنگم؟ هدفم چیست؟ نگاهی به تماشاگران می کنم. تو را که در بین همه ی تماشاگران خودت را پنهان کرده ای نمی بینم و صدایت را که انتظار می کشم نمی شنوم. دیگر هیچ چیز برایم قابل تحمل نیست. جنگیدن! برای چه؟ شاید با یک ضربه بشود همه ی دردها را فراموش کنم. هلهله ی تماشاگران حریف را و صدای سکوت تو را که از همه ی دردها، دردناک تر است. شمشیرم را می اندازم. در خون خود، صدای ضجه ی تو را می شنوم. اشک در خونم می آویزد. مهم نیست. حقیقت را یافته ام. در تمام این مدت تو با من بوده ای.

نظرات 1 + ارسال نظر
ساینا چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:53 ب.ظ http://chakavaketanha.blogsky.com

سلام دوست عزیز .فقط میتوانم بگم عالی بود ... و چه درد ناک!؟؟؟؟ راستی این نوشته های خودتونه ؟ فقط از روی کنجکاوی پرسیدم ....مهم این یادداشت های قشنگه حتی اگه دیگران بگن .بازم به من سر بزن .موفق باشی و پیروز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد