خدایا در شب وقتی سر به آسمان می برم تا آسمان را نگاه کنم . دلم به من می گوید : من از خودم بدم می آید. از او می پرسم :چرا؟. نگاهی به من می کند و بعد با بغضی نشکفته به من می گوید : به آسمان نگاه کن به صداقتش، به پاکی و جلایش.
وقتی با خودم فکر می کنم، وقتی تصویر آشفته اش را در ذهنم مجسم می کنم و حرفهای ناگفته اش را که در نگاهش آشکارا بود به یاد می آورم می بینم راست می گوید . به دلم نگاه می کنم می بینم دارد بال بال می زند می خواهد پرواز کند ، می خواهد اوج بگیرد. اما ... اما نمی تواند . وقتی این ها را نگاه می کنم من هم از خودم بدم می آید . از این که نمی توانم کاری بکنم، از این که باعث گرفتاری اش شده ام، خجالت می کشم. آن وقت بغض گلویم را می گیرد . بغضی که در تمام روز همراهم خواهد بود.
اما خدایا! هر شب به آسمان به بال و پر زدن دلم نگاه می کنم. هر شب این بغض گلویم را بزرگتر و بزرگتر می کنم تا بالاخره روزی برسد که این بغض بترکد، آن وقت ، آن روز ، روز وصال من و دلم به توست...
سلام ورودت را به جمع بلاگر ها تبریک میگم...
نوشته ات زیبا بود و تامل انگیز.موفق باشی
به من هم سری بزن و نظرت را بگو........
سلام
تنهایی ام راباتوقسمت می کنم سهم کمی نیست...
بایک غزل تازه منتظرآمدنت هستم.
همیشه معاشقه با خدارو دوست داشتم اما نه یه معاشقه زمینی انگار از یه جنس دیگست....تا حالا فکر کردید خدا چه رنگیه؟خدای من صورتیه کمرنگه و هر وقت میترسم بغلم میکنه..
من یکم خرافاتیم اما اینکه چهاردهمین بازدید کننده وبلاگتون هستم رو به فال نیک گرفتم
سلام .ممنون از حضورت در وبلاگ من .هر وقت آپ کردی خبرم کن .
موفق باشی و سربلند.....