زخم مضراب

شعر زیر-از آقای نصراله مردانی-را به تقدس همه‌ی آرزوهای شیرینی که نقش بر آب شدند و هر وقت به یادمون میاد اشک چشمامون رو می‌گیره می‌نویسم .به امید روزهایی که داغ شیرین‌ترین آرزوها به دلهامون نمونه.

 امیدوارم خوشتون بیاد.

من آئینه و آب را دوست دارم

سحر رقص مهتاب را دوست دارم

هنوز آن همه آرزوهای شیرین

که شد نقش بر آب را دوست دارم

من از رنگ و نیرنگ‌ها در گریزم

که یکرنگی ناب را دوست دارم

به جان صمیمیت و سادگی‌ها

 من آن خوب نایاب را دوست دارم

بزن زخم چنگی به تار دل من

که من زخم مضراب را دوست دارم

شبی ماه روی تو در خواب دیدم

از این رو شب و خواب را دوست دارم

به دنبال ابروی مهرابی تو

گل باغ مهراب را دوست دارم

به دل تنگی آن غروب جدایی

دل تنگ بی‌تاب را دوست دارم

من به تو برگ سبزی دادم

و تو خندیدی

آنقدر خندیدی که

به سبز بودن برگ دستم. شک کردم

شاید تو منتظر گلی سرخ بودی

بهشت همین جا

دیشب سرم را به آسمان بردم و آسمان را نگاه کردم. ستاره ها تک تک جدای از هم بودند. تنهای تنها. اما از دور به هم چشمک می زدند. تقدیرشان این بود که از هم جدا باشند اما هم را دوست داشتند.

و ماه، ماه بود. تازه می فهمیدم که چرا شب، هر شب آرامش را در دلم به میهمانی می آورد.چرا وقتی شب به آسمان نگاه می کنم آرام می شوم برای شروع یک روز وحشت ناک دیگر.

ای کاش می شد هر روز شب باشد و شب ها هم شب تر. ای کاش می شد مردم همیشه آن احساسی را که در زیر نور ماه دارند را همیشه داشته باشند. ای کاش....

 خدا می داند که آن وقت همین جا بهشت بود.

ای کاش مردم می دانستند که بهشت را دارند اما تشنه لب دور حوض می گردند.

 

وقتی که گریه کردم گفتن بچه است

وقتی که خندیدم گفتن دیونه است

وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره

وقتی که شوخی کردم گفتن سنگین باش

وقتی که حرف زدم گفتن پر حرفه

وقتی که ساکت شدم گفتن عاشقه

.

.

.

.

.

.

.

یاد گرفتم که خودم باشم، مردم هرچی می خواهند بگن

جنگ

من در وسط میدان جنگ ایستاده ام. و تو آن بالا در بین تماشاگران. تماشاگرانی که حریف را تشویق می کنند، یا نه، ساکت نشسته اند و این مسابقه را تماشا می کنند. شاید در دل تو با هر ضربه ی من غریو شادی بلند شود. شاید خواست تو از اعماق وجودت پیروزی من است و در وجودت یکه و تنها مرا تشویق می کنی، اما آهسته نشسته ای. و من منتظر شنیدن صدای تشویق همگان و منتظر شنیدن صدای تو که از همگان مهمتر است. صدایی نمی آید. به فکر فرو می روم. خیالات مرا می برد. یعنی چه شده؟ اصلا برایت مهم نیست. اینکه ببرم یا ببازم. اصلا برای چه من می جنگم؟ هدفم چیست؟ نگاهی به تماشاگران می کنم. تو را که در بین همه ی تماشاگران خودت را پنهان کرده ای نمی بینم و صدایت را که انتظار می کشم نمی شنوم. دیگر هیچ چیز برایم قابل تحمل نیست. جنگیدن! برای چه؟ شاید با یک ضربه بشود همه ی دردها را فراموش کنم. هلهله ی تماشاگران حریف را و صدای سکوت تو را که از همه ی دردها، دردناک تر است. شمشیرم را می اندازم. در خون خود، صدای ضجه ی تو را می شنوم. اشک در خونم می آویزد. مهم نیست. حقیقت را یافته ام. در تمام این مدت تو با من بوده ای.

فرق ما با...

خداوند آدم‌ها را تنها آفرید تا وقتی که تنهایی عزیزترین کسانشان را می‌بینند بیشتر تنها شوند.و وقتی تنهائیشان را تقسیم می کنند بازهم بیشتر از پیش.

شاید سهم ما تنهاها از سیبی که حضرت آدم در بهشت خورده خیلی بیشتر از آدم‌هایی باشه که توی این دنیا غرق شده‌اند و فقط لذت می‌برند. اونهایی که این دنیا براشون بهشته با مایی که با شنیدن حتی یه دروغ ـ حالا اگه این یه دروغ از کسی باشه که... ـ حالمون به اندازه همه‌ی دنیا گرفته می‌شه.

حرفهای دلم

 

خدایا در شب وقتی سر به آسمان می برم تا آسمان را نگاه کنم . دلم به من می گوید : من از خودم بدم می آید. از او می پرسم :چرا؟. نگاهی به من می کند و بعد با بغضی نشکفته به من می گوید : به آسمان نگاه کن به صداقتش، به پاکی و جلایش.

وقتی با خودم فکر می کنم، وقتی تصویر آشفته اش را در ذهنم مجسم می کنم و حرفهای ناگفته اش را که در نگاهش آشکارا بود به یاد می آورم می بینم راست می گوید . به دلم نگاه می کنم می بینم دارد بال بال می زند می خواهد پرواز کند ، می خواهد اوج بگیرد. اما ... اما نمی تواند . وقتی این ها را نگاه می کنم من هم از خودم بدم می آید . از این که نمی توانم کاری بکنم، از این که باعث گرفتاری اش شده ام، خجالت می کشم. آن وقت بغض گلویم را می گیرد . بغضی که در تمام روز همراهم خواهد بود.

اما خدایا! هر شب به آسمان به بال و پر زدن دلم نگاه می کنم. هر شب این بغض گلویم را بزرگتر و بزرگتر می کنم تا بالاخره روزی برسد که این بغض بترکد، آن وقت ، آن روز ، روز وصال من و دلم به توست...